~Я0maИtiCaA~
جملاتی از زنده به گور...صادق هدایت

8 PM

*هرچه فکر میکنم،ادامه دادن به این زندگی بیهوده است.من یک میکروب جامعه شده ام،یک وجود زیان آور،سربار دیگران.گاهی دیوانگیم گل میکند،میخواهم بروم دور خیلی دور،یک جایی که خودم را فراموش بکنم،فراموش بشوم،گم بشوم،نابود بشوم،میخواهم از خود بگریزم،بروم خیلی دور.

 

*گاهی با خودم نقشه های بزرگ میکشم،خودم را شایستهء همه کار و همه چیز میدانم،با خود میگویم: آری کسانیکه دست از جان شسته اند و از همه چیز سرخورده اند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند.

 

*چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت.اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم،میتوانستم بگویم.نه یک احساساتی هست،یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند،نه میشود گفت،آدم را مسخره میکنند،هرکسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند(شاید اگه بودی خوشحال میشدی اگه میفهمیدی من اینگونه نیستم).زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.

 

*ساعت به ساعت افکارم میگردند،در همان دایره های ناامیدی حوصله ام به سر رفته،هستی خودم مرا به شگفت انداخته،چقدر تلخ و ترسناک است هنگامیکه آدم هستی خودش را حس میکند!در اینه که نگاه میکنم به خودم میخندم،صورتم به چشم خودم آنقدر ناشناس و بیگانه و خنده آور آمده....(برای من بهت آور است)

 

*خدا با یک زهرمار دیگری در ستمگری بی پایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی میکند و بر آزار و شکنجهء دستهء دوم بدست خودشان میافزاید.حالا باور میکنم که یک قوای درنده و پستی، یک فرشتهء بدبختی با بعضیها هست...

 

*فکر میکنم اصلاً صورت من نباید این شکل بوده باشد،صورت خیلیها با فکرشان توفیر دارد،این بیشتر مرا از حا درمیکند.

 

*شنیده ام که وقتی دور کژدم آتش بگذارند خودش را نیش میزند-آیا دور من یک حلقهء آتش نیست؟

 

*چه میشود کرد؟سرنوشت پر زورتر از من است.خوب بود که آدم با همین آزمایشهایی که از زندگی دارد،میتوانست دوباره به دنیا بیاید و زندگانی خودش را از سرنو اداره بکند! اما کدام زندگی؟ آیا در دست من است؟ چه فایده دارد؟ یک قوای کور و ترسناکی بر سر ما سوارند،کسانی هستند که یک ستارهء شوم سرنوشت آنها را اداره میکند،زیر بار آن خرد میشوند و میخواهند که خرد بشوند...

 

*در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان،من هیچکدام از آنها نشدم،زندگانیم برای همیشه گم شد.

 

*من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم،نه به چپ بروم و نه به راست،میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.

 

*خفه بشو،پاره بکن،مبادا این مزخرفات بدست کسی بیفتد،چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟اما من از کسی رودربایستی ندارم،به چیزی اهمیت نمیگذارم،به دنیا و مافیهایش میخندم.هرچه قضاوت آنها دربارهء من سخت بوده باشد،نمیدانند که من پیشتر خودم را سختتر قضاوت کرده ام.آنها به من میخندند،نمیدانند که من بیشتر به آنها میخندم،من از خودم و همهء خوانندهء این مزخرفها بیزارم.



25 / 1 / 1392برچسب:جملات,برگزیده,زنده,به,گور,صادق,هدایت,,به قَلمـِ: »смa«

کسب درآمد پاپ آپ